خیلی خسته شدم
وای وای نمی دونین چقدر خسته شدم دست و پام داره می شکنه . دیروز که از سرکار رفتیم خونه مامان و بابایی رفتن سراغ وسایلهای اتاق من مامان رفت آشپزخونه رو تمیز کنه هی همه جا رو 2 ساعت می سابید بعد دستشو میذاشت رو شکمش می گفت دخترم ببخشید آخه مجبورم مامان جان بعد از اینکه آشپزخونه تموم شد رفت سراغ پذیرایی تا بابا تخت و کمد منو بچینه تو اتاق خواب . تازه بعد اونم رفت سر وقت اتاق خواب هی جارو می کشید هی گردگیری می کرد من که داشتم می مردم البته طفلکی مامان و بابا هم خسته شدن . بابا که کلی قاطی کرده بود چون تختم از در نمی رفت تو واسه همین مجبور شد همشو وا کنه دوباره ببنده تازه دست تنها هم بود مامان هم بعد اینکه شام پخت رفت سر...